پريروز يه عروسي دعوت شديم که به اصرار خانوم داداشم از محمد جونم خواستم که منم برم که اولش گفتش نه اما بعد چون زياد اصرار کردم گفتش که برم خلاصه ما رفتيم حالا برعکس يه کم بيشتر از اون زمان تعيين شده طول کشيد حالا اون شبم پنجشنبه بود وقتي اومدم خونه محمد ابرو به هم کشيده که چرا دير اومدي من دوست نداشتم بري چرا اصرار کردي و اينا...اونشب مثلا قهر کرد اما صبح اشتي کديما.
بعدازظهر که منو رسوند خونه رفتش که به کارش برسه موقع اذان بود ميخواستم قران بخونم گوشيم زنگ خورد محمد بود گفت اگه گفتي من کجام يه حدس زدم اشتباه بود گفتم محمد جونم بگو ديگه ،گفتش که اومدم م***گفتم خ بدي تهنا تهنا؟گفتش اتفاقي پيش اومده .(دايي) *~~~*دوران نامزدي ما*~~~*...
ما را در سایت *~~~*دوران نامزدي ما*~~~* دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : maliheh mohammadmaliheh بازدید : 87 تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 ساعت: 16:07